چو دور خلافت به مأمون رسيد
شاعر : سعدي
يکي ماه پيکر کنيزک خريد | | چو دور خلافت به مأمون رسيد | به عقل خردمند بازي کني | | به چهر آفتابي، به تن گلبني | سر انگشتها کرده عناب رنگ | | به خون عزيزان فرو برده چنگ | چو قوس قزح بود بر آفتاب | | بر ابروي عابد فريبش خضاب | مگر تن در آغوش مأمون نداد | | شب خلوت آن لعبت حور زاد | سرش خواست کردن چو جوزا دو نيم | | گرفت آتش خشم در وي عظيم | بينداز و با من مکن خفت و خيز | | بگفتا سر اينک به شمشير تيز | چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟ | | بگفت از که بر دل گزند آمدت؟ | ز بوي دهانت به رنج اندرم | | بگفت ار کشي ور شکافي سرم | به يک بار و بوي دهن دم به دم | | کشد تير پيکار و تيغ ستم | برآشفت نيک و برنجيد سخت | | شنيد اين سخن سرور نيکبخت | دگر روز با هوشمندان بگفت | | همه شب در اين فکر بود و نخفت | سخن گفت با هر يک از هر دري | | طبيعت شناسان هر کشوري | دوا کرد و خوشبوي چون غنچه شد | | دلش گرچه در حال از او رنجه شد | که اين عيب من گفت، يار من اوست | | پري چهره را همنشين کرد و دوست | که گويد فلان خار در راه تست | | به نزد من آن کس نکوخواه تست | جفائي تمام است و جوري قوي | | به گمراه گفتن نکو ميروي | هنرداني از جاهلي عيب خويش | | هر آنگه که عيبت نگويند پيش | کسي را که سقمونيا لايق است | | مگو شهد شيرين شکر فايق است | شفا بايدت داروي تلخ نوش | | چه خوش گفت يک روز دارو فروش: | ز سعدي ستان تلخ داروي پند | | اگر شربتي بايدت سودمند | به شهد عبارت برآميخته | | به پرويزن معرفت بيخته | |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}